دهقان کنار کلبهٔ خود بنشست


در آفتاب و گرمی بی رنگش

در دیده اش تلاطم رنجی بود


در سینه می فشرد دل تنگش

چرخید در فضا و فرود آمد


پژمرده و خزان زده برگی زرد

بر آب برکه چین و شکن افتاد


دامن بر او کشید نسیمی سرد

از پاره پاره جامهٔ فرزندش


سرما به گرد پیکر او پیچید

بازو کنار سینه فشرد آرام


لرزید و هر دو شانهٔ خود برچید

دهقان نگاه خویش به صحرا دوخت


صحرای خفته در غم و خاموشی

بر جنب و جوش زندهٔ تابستان


پاییز داده رنگ فراموشی

یک روز گاو آهن و خرمن کوب


در کشتزار ، شور به پا می کرد

با جیر جیر دانهٔ گندم را


از ساقه های کاه جدا می کرد

یک سال انتظار پر از امید


پایان گرفت و کشته ثمر آورد

خون خورد و رنج برد ، ولی ، هیهات


شایان نبود آن چه به بر آورد

آفت افتاده بود به حاصل ، سخت


شاید گناه و معصیت افزون شد

گر این چنین نبود چه بود آخر ؟


آن سال های پر برکت چون شد ؟

مالک رسید و برد از او سهمی


وز بهر او چه ماند ؟ نمی داند

اما یقین به موسم یخبندان


اهل و عیال ، گرسنه می ماند

گویند شهر چارهٔ او دارد


در شهر کار هست و فراوان هست

آنجا کسی گرسنه و عریان نیست


غم نیست، رنج نیست ولی نان هست

دهقان کنار کلبهٔ خود بنشست


در آفتاب و گرمی بی رنگش

در دیده اش تلاطم رنجی بود


در سینه می فشرد دل تنگش

چرخید در فضا و فرود آمد


پژمرده و خزان زده برگی زرد

بر آب برکه چین و شکن افتاد


دامن بر او کشید نسیمی سرد

از پاره پاره جامهٔ فرزندش


سرما به گرد پیکر او پیچید

بازو کنار سینه فشرد آرام


لرزید و هر دو شانهٔ خود برچید

دهقان نگاه خویش به صحرا دوخت


صحرای خفته در غم و خاموشی

بر جنب و جوش زندهٔ تابستان


پاییز داده رنگ فراموشی

یک روز گاو آهن و خرمن کوب


در کشتزار ، شور به پا می کرد

با جی جیر دانهٔ گندم را


از ساقه های کاه جدا می کرد

یک سال انتظار پر از امید


پایان گرفت و کشته ثمر آورد

خون خورد و رنج برد ، ولی ، هیهات


شایان نبود آن چه به بر آورد

آفت افتاده بود به حاصل ، سخت


شاید گناه و معصیت افزون شد

گر این چنین نبود چه بود آخر ؟


آن سال های پر برکت چون شد ؟

مالک رسید و برد از او سهمی


وز بهر او چه ماند ؟ نمی داند

اما یقین بهموسم یخبندان


اهل و عیال ، گرسنه می ماند

گویند شهر چارهٔ او دارد


در شهر کار هست و فراوان هست

آنجا کسی گرسنه و عریان نیست


غم نیست رنج نیست ولی نان هست

فردا سه رهنورد ، ره خود را


سوی امید گمشده پیمودند

این هر سه رهنورد اگر پرسی


دهقان و همسر و پسرش بودند

در پیش سر نوشت پر از ابهام


در پی ، غم گذشتهٔ محنت بار

شش پای پینه بستهٔ بی پاپوش


می کوفت روی جادهٔ ناهموار

فردا سه رهنورد ، ره خود را


سوی امید گمشده پیمودند

این هر سه رهنورد اگر پرسی


دهقان و همسر و پسرش بودند

در پیش سر نوشت پر از ابهام


در پی ، غم گذشتهٔ محنت بار

شش پای پینه بستهٔ بی پاپوش


می کوفت روی جادهٔ ناهموار